[ خانه :: مدیریت وبلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]
یکشنبه 87/10/8 ::  ساعت 4:49 عصر
توی مترو :
حدایا کی میرسم ؟ خسته شدم ! خوابم میاد ! کاش یکی میومد دنبالم
_ ایستگاه ... _
پیاده میشم .. از پله ها و راهرو میگذرم .. وااااای هوا رووووو ! چه تاریکه ! / چاره ای ندارم ! مثه اینکه باید تنها برم
- مسیر همیشگی .. واااااااااااااااااااااای این کوچه چقدر تاریکه .. تاریکه تاریک .. از پشت سرم خبر ندارم .. جرئت ندارم سرمو برگردونم .. من فقط باید برسم خونه .. جلوم یه مردی داره مسیرشو میره .. بترسم یا نترسم ؟ .. خدایا خودمو به خودت سپردماااا
من واقعا جلومو نمی بینم .. تا جایی که یادمه این کوچه بلند چاله چوله نداشت ! .. خدایا چیکار کنم ؟ زنگ بزنم خونه چی بگم ؟ باید رو پای خودم واستم یا نه ؟
جلوم تاریکی .. پشت سرم تاریکی .. من فقط دارم میرم جلو .. جلو .. جلو .. جلو .. چرا این کوچه به تهش نمی رسه ؟
اون مرد کلید انداخت تو قفل درو بازش کرد .. دمش گرم ! چراغ راهروشو روشن کرد .. چقدر بد که باز من تنها شدم .. خدا همیشه یکیو سر رام میذاشتی که احساس تنهایی و ترس نکنم ! خدایا صدا میاد .. صدای قهقهه ی شیطونی .. جرئت ندارم اینورو اونور رو نگاه کنم .. خدایا چرا این همه خونه هست ، این همه خونه روشن اما چراغ هیچ کدوم کوچه رو روشن نکرده ؟ خدایا دیگه دارم رسما سکته میزنم ! صدای موتور میاد از پشت سر .. قدمهام تند بود تندترش می کنم .. دیگه گلوم داره میسوزه .. کتابایی که دستمه ، سنگینی می کنن ، نمیذارن راحت سرعت بگیرم .. موتور برو .. برو دور شو از من .. دیگه دارم نزدیک میشم .. اینجا هم چراغای آپارتمانا روشنه پس چرا فروغ ندارن ؟ چرا حتی یه نور کوچیک من جلوی پامو ببینم ندارن ؟ .. خدایا پس واسه چی برق رو سهمیه بندی می کنن وقتی نوری که روشن کردن حتی جلوی پای منو هم روشن نمی کنه ؟ مردم خودخواه شدن که نورشونو به کسی نمیدن یا چی ؟ من جواب میخوام ...
دیگه دارم میرسم .. کوچه ها خلوت .. کم کم رسیدم به کوچه خودمون .. از کوچه مونم می ترسم ! آدما تو شب چقدر ترسناک میشن
بالاخره می رسم به خونه .. کلیدو میندازم تو قفلو درو باز می کنم .. مثل اینکه اینجا چراغی روشن است ! ...
¤نویسنده: محمد حسین زاده ب
! لیست کل یادداشت های این وبلاگ
vدرباره من
vلوگوی وبلاگ
vلینک دوستان من
vمطالب قبلی
vاشتراک در خبرنامه